کلام امام ابوحنیفه و آرای او در باب ایمان، ارجاء و تکفیر
دکتور محمد عمر جویا
دلو 1403 هـ ش
چکیده:
این مقاله، با رجوع به منابع اولیه، بر رَوِش و رویکرد امام ابوحنیفه در علم کلام میپردازد، و بعضی از آرای کلامی امام ابوحنیفه را در مسائل ایمان، توحید، ارجاء و تکفیر به بحث میگیرد. هرچند امام ابوحنیفه پس از مدتی که به علم کلام اشتغال داشت، به فقه روی آورد و تا پایان عمر بر فقه تمرکز ورزید، ولی در بسا از آرای فقهی و اصولی او گرایشهای کلامی و استدلالی دیده میشوند. از همین رو، او نه تنها در فقه بلکه در کلام نیز امام اهل سنت است. امام ابوحنیفه اصول اعتقادی را که از استادان فقیه و محدثاش از نسل تابعین دریافته بود، که خط اصلیِ اعتقاد اهل سنت را ترسیم مینمایند، صادقانه به شاگردان خود انتقال داد و تدریس نمود. او در مقابل آراء و افکاری که از بینش تکفیری خوارج متأثر گشته بودند، به دفاع از اصول اعتقادی روایتشده از اصحاب و تابعین مبنی بر عدم تکفیر گنهکاران برخاست، و سرانجام از جانب خوارج، گروههای شبهخوراج از اهل حدیث، و از جانب معتزله به عقیدۀ مرجئه متهم شد، درحالیکه امام ابوحنیفه عقیدۀ گروه مرجئه را مبنی بر اینکه گناه در موجودیت ایمان زیانی ندارد جداً و صریحاً نقد نموده است.
-
درآمد
امام ابوحنیفه نعمان بن ثابت کوفی (80-150 هـ) از جملۀ نخستین متکلمین اهل سنت به شمار میرود. استدلالهای کلامیِ امام ابوحنیفه در مقابل گروههای خوارج، معتزله، قدریه، جبریه و مجسمه در منابع مختلف گزارش شده اند. از میان فقهای سلف (از سه نسلِ اول اسلام) و از میان امامان اهل سنت، او یگانه کسی است که آثار کتبی در اصول اعتقادی و کلامی از وی بجا مانده اند. رسالۀ «الفقه الأکبر» به روایتِ فرزندش امام حماد بن ابوحنیفه، رسالۀ «الفقه الأبسط» به روایتِ شاگردش امام ابومطیع بلخی، کتاب «العالم والمتعلم» به روایتِ شاگردش امام ابومقاتل سمرقندی، رسالۀ «الوصیة» به روایتِ امام ابویوسف یعقوب، و نامۀ امام ابوحنیفه به عثمان بَتی بصری نخستین آثار کتبی در اصول دین و کلام اهل سنت استند.
علم کلام در پی ظهور چهار گروه از جریانهای فکری اسلامی بمیان آمد و تدوین گردید: (1) خوارج، که گناه را سبب کفر میدانستند و مسلمانِ گنهکار را تکفیر میکردند؛ (2) معتزله، که همانند خوارج مرتکب گناه کبیره را خارج از ایمان میدانستند، و بحث مخلوق بودنِ قرآن مجید را برای اولین بار مطرح کردند؛ (3) مجسمه، که خداوند را با اوصاف جسمانی وصف کردند و برایش مکان و جهت قرار دادند؛ و (4) قدریه و جبریه، دو گروه مخالف هم، که یکی انسان را خالق افعال و دیگری انسان را فاقد اختیار خوانده، بحث و جدال را دربارۀ قضاء و قدر شعلهور ساختند. با آنکه گروه خوارج در دوران صحابه ظهور کرده بود، ولی این چهار گروه عمدتاً پس از دورۀ تابعین و در آغاز قرن دوم هجری نفوذ بیشتری پیدا کردند. در پی پیدایش این جریانهای فکری، فقهاء ناگزیر شدند که جهت پاسبانی و صیانت از عقیدۀ درست، به مسائلی بپردازند که قبلاً دربارۀ آنها به بحث و تعمق نمیورزیدند. به این ترتیب، آنها به استدلال ورزیدن و به بحث و مناظره در مسائل عقیدتی پرداختند، و کسانی که به این کار همت گماشتند متکلم نامیده شدند. امام ابوحنیفه نیز در اوائل مشغول به علم کلام بود، تا آنکه بنابر دلائلی به علم فقه روی آورد.
اصول اعتقادی را که امام ابوحنیفه از استادان فقیه خویش، چون حماد بن ابی سلیمان (متوفای 120 هـ)، عامر شعبی (متوفای 104 هـ)، عطاء بن ابی رباح (متوفای 114 هـ)، علقمه بن مرثد (متوفای 120 هـ)، ابوبکر زهری (متوفای 124 هـ) و از چندین محدث تابعی و تبع تابعی دریافته بود، تنظیم بخشید و آنها را با استدلالهای کلامی به شاگردان خویش روایت نمود که در قالب رسالهها و کتابها نگاشته شدند. پس از سه نسل از شاگردان امام ابوحنیفه، کلام حنفی به واسطۀ امام ابومنصور ماتریدی (متوفای 333 هـ) بسط و انسجام بیشتر داده شد، و این روند تا قرن پنج و اوائل قرن ششم هجری ادامه داشت تا آنکه استدلالهای کلامی برای اصول اعتقادی روایتشده از امام ابوحنیفه از حیث ترتیب، تنظیم و عمقِ مباحث به کمال و پختگی رسیدند، چنانکه در کتاب «تبصرة الأدلة» از امام ابوالمعین نسفی (متوفای 508 هـ) تبارز یافت.
روی همرفته اصول اعتقادی روایتشده از امام ابوحنیفه مورد اتفاق و اجماع اهل سنت قرار گرفتند، و رسالۀ امام ابوجعفر طحاوی (متوفای 321 هـ) مشهور به «العقیدة الطحاویة» که اصول اعتقادی روایتشده از امام ابوحنیفه را گزارش میدهد با جلب بیشترین شروح – نه تنها از جانب علمای حنفی بلکه از جانب علمای شافعی و اشعری – به مُعتبرترین متنِ اعتقادی اهل سنت مبدل گشته است.
در این مقاله، نخست نگاهی به رویکرد امام ابوحنیفه به علم کلام میاندازیم، و مرحلۀ تکامل و تدوین کلام حنفی را مختصراً بیان میکنیم. در قدم بعدی، بری بعضی از آرای امام ابوحنیفه در مسائل ایمان، ارجاء و تکفیر بحثهایی خواهیم داشت.
-
رویکرد امام ابوحنیفه به علم کلام
با پیدایش گروههایی چون خوارج و معتزله که مسلمانان را بنابر ارتکاب گناه به نحوی تکفیر مینمودند، و با اوج گرفتن بحثها در باب جبر و اختیار، طوریکه جبریه در یک سوی افراط و قدریه در سوی دیگر تفریط قرار گرفتند، بسا از علمای اهل سنت به مبارزۀ فکری با این گروهها برخاستند. آنها با رویکرد استدلالی بر اساس منقولات و معقولات، به نقد آرای این دسته از گروههای نوظهور اقدام ورزیدند، به شبهاتی که ایشان مطرح میکردند پاسخ دادند، و وارد مناظرهها و مباحثهها شدند. امام ابوحنیفه نیز در اوائل سَیر علمی خود، به علم کلام اشتغال داشت. از همین جهت، روایات متعددی از استدلالهای امام ابوحنیفه در مسائل مختلف اعتقادی و اصولی روایت شده است.
در توجیه نیازمندی به علم کلام، امام ابوحنیفه به شاگردش امام ابومقاتل رازی (متوفای 208 هـ) توضیح میدهد که آموزش این علم برای شناخت و تفکیک حق از باطل و مبارزه در مقابل تکفیر لازمی است. در کتاب «العالم والمتعلم» آمده است: «متعلم (ابومقاتل) گفت: … من مردمانی را دیدم که میگفتند: به این عرصهها داخل نشوید زیرا یاران پیامبر ﷺ به هیچ یکی ازین امور داخل نگشته اند، پس تنها به آن چیزهایی بپردازید که آنها پرداخته اند…. عالم (ابوحنیفه) گفت: … به آنها بگوی: بلی، اگر من نیز بجای ایشان میبودم همان کار را میکردم که ایشان کردند، ولیکن [امروز] مخاطبین من همانند مخاطبین ایشان نیستند؛ ما مبتلا با کسانی شده ایم که بر ما طعن میبندند و خون ما را حلال میدانند، و ما نمیتوانیم بدانیم که کی بر خطا رفته و کی بر صواب است. پس در حضور اصحاب پیامبر ﷺ کسانی نبودند که ایشان را میکشتند، پس مکلف به سلاح نبودند، اما ما مبتلا به کسانی شده ایم که ما را میکشند و ناگزیر که سلاح داشته باشیم. هرگاه شخصی زبان خود را از کلام در مسئلهای باز بدارد که در آن مردم به اختلاف پرداخته اند، و اگر آن را بشنود نمیتواند قلب خود را از آن بازبدارد، زیرا قلب باید یا یکی از آن دو امر [اختلافی] را بد ببیند یا هردو را بد ببیند، ولی اگر هردوی آن را خوب ببیند درحالیکه آن دو با هم مختلف اند این نادرست است» (ابوحنیفه: «العالم والمتعلم»، ص 9).
پس از آنکه امام ابوحنیفه در علم کلام سرآمدِ روزگار خود گشت و به شهرت رسید، از حلقات مناظرۀ متکلمین دوری ورزید و به فراگیری علم فقه روی آورد و تا پایان عمر خویش بر فقه متمرکز بود. از لابلای روایاتی که در منابع اولیه آمده، میتوان دو دلیل را برای دوری گزیدنِ امام ابوحنیفه از کلام و روی آوردناش بر فقه شناسایی کرد. دلیل نخست این بوده میتواند که امام ابوحنیفه نیازمندی بیشتر را در جامعه در عرصۀ فقه احساس کرد. در یکی از روایات، امام ابوحنیفه حکایت میکند: «من کلام را آموختم و در آن تا حدی از پختگی رسیدم که انگشت سوی من گرفته میشد. ما [در آن زمان] در نزدیکی حلقۀ درس حماد بن ابی سلیمان مینشستیم. روزی زنی نزدم آمد و پرسید: «مردی زنی دارد، و میخواهد او را به شیوهای که سنت باشد طلاق بدهد، او را چگونه طلاق بدهد؟» من نفهمیدم که چه بگویم. به او فرمودم که از حماد بپرسد، و سپس برگردد و مرا هم [از پاسخش] خبر کند…. او دوباره برگشت و [جوابش را] به من خبر داد. من [با خود] گفتم: نیازی برای من در علم کلام نیست. کفشهایم را گرفتم و در حلقۀ [درس] حماد نشستم» (تمیمی: «الطبقات السنية في تراجم الحنفية»، ج 1، ص 78-79).
در روایت دیگری، امام ابوحفص صغیر بخاری (متوفای 264 هـ) داستان مشابهی را نقل میکند. او میگوید: «ابوحنیفه در کوفه به کلام میپرداخت و بر مخاصمین غالب میشد، تا آنکه در علم کلام سرآمد [روزگار] گشت. روزی نزد وی [دو شخص با یکدیگر] در باب ایلاء[1] صحبت داشتند؛ یکی از دیگری پرسید که ایلاء چیست؟ دیگرش گفت که نمیدانم. [با شنیدن سخنان شان] ابوحنیفه با خود گفت: «وای بر تو! تو در کلام مشغول استی، درحالیکه شناختنِ این [مسئلۀ فقهی] نیز برما واجب است.» سپس بسوی حماد بن ابی سلیمان رفت، و در فقه به غایتی رسید که هیچ کس بدانجا نرسید» (زرنجری: «مناقب أبي حنیفة»، ص 124).
دلیل دوم این بوده میتواند که مناظرههای کلامی بنابر درگیر شدن گروههای خوارج و شبهخوارج در یک طرف، و قدریه و معتزله در طرف دیگر روزبهروز به تشنج و خشونت میگرائید. شعلۀ مباحث جبر و اختیار، مخلوق و غیرمخلوق بودن قرآن، و ارجاء و تکفیر گنهکاران به مرور زمان سوزندهتر میشد، و به کشت و خون میانجامید. چندین تن از متفکرین قدریه در آن زمان کشته شدند. در چنین یک فضا، بهترین کار دوری گزیدن از این مناظرهها در حلقات عام بود. حتی بعدها، امام ابوحنیفه شاگردانش را از چنین فتنهها دور نگهداشت و آنها را از مناظره کردن در مسائل کلامی بازداشت، زیرا این بهترین کار برای حفظ جان و سلامتی شاگردانش بود. اما در حلقات درونی تدریس، امام ابوحنیفه بگونۀ شفاف در باب لفظِ قرآن و عدمِ تکفیر گنهکاران سخن گفته است که در رسالهها و کتابهای شاگردانش روایت شده اند.
بگونۀ مثال، امام ابویوسف (متوفای 182 هـ) روایت میکند که: «در یکی از روزهای جمعه، مردی به مسجد کوفه آمد و از مردم دربارۀ قرآن میپرسید. ابوحنیفه به مکه رفته بود…. او به حلقۀ درس ما آمد، و از ما پرسید. از هرکدام ما میپرسید و ما از پاسخ دادن ابا ورزیدیم. برایش گفتیم که استاد ما حضور ندارد، و ما دوست نداریم که در سخن گفتن بر او پیشی بگیریم. زمانیکه ابوحنیفه از مکه آمد، در قادسیه به استقبالش رفتیم. او از ما دربارۀ مردم و شهر پرسید…. برایش [ماجرا را] گفتیم. لحظهای خاموش گشت، و سپس پرسید که شما چی جواب دادید؟ برایش گفتیم که ما هیچ چیزی نگفتیم، تا مبادا سخنی بگوئیم که آن را ناپسند بداری. [با شنیدن جواب ما] ابوحنیفه خرسند گشت و گفت: خداوند از شما خشنود باشد. توصیه مرا گوش کنید: در این مسئله هرگز چیزی نگوئید و از کسی چیزی نپرسید. تنها همینقدر بگوئید که قرآن کلام خداوند است، هیچ حرف بیشتری نگوئید. فکر نمیکنم که این مسئله به پایان رسد مگر اینکه مسلمانان نه ایستاده شده بتوانند و نه نشسته بتوانند. خداوند ما را از شیطان سرکش در پناه داشته باشد» (تمیمی: «الطبقات السنية في تراجم الحنفية»، ج 1، ص 153-154).
اما در عینِ زمانیکه امام ابوحنیفه شاگردانش را از گفتگو در این مسئله با مخاصمین و در ملأ عام منع نموده بود، در حلقات داخلی تدریس با شاگردانش به صراحت در باب قرآن و تفکیک میان لفظ و معنای قرآن سخن گفته است، چنانکه در رسالههای «الفقه الأکبر» و «الوصية» تذکر رفته اند. در رسالۀ «الوصية» (به روایتِ امام ابویوسف) آمده است: «اقرار میورزیم که قرآن کلام خدای تعالی است که غیرمخلوق است…. قرآن در مُصحفها نگاشته شده، بر زبانها خوانده شده، در سینهها حفظ شده، بدون اینکه در اینها حلول یابد. رنگ و کاغذ و کتابتِ قرآن همه مخلوق اند، چون اینها افعال بندگان اند، درحالیکه کلام خدای تعالی غیرمخلوق است. نوشتار، حروف، کلمات و آیات – دلالتِ قرآن استند چون بندگان [برای فهم کلام خداوند] به اینها نیاز دارند. درحالیکه کلام خداوند متعال قائم به ذات خداوند است و معنایِ کلام خداوند از طریق همین چیزها فهمیده میشود» (ابوحنیفه: «الوصیة»، ص 83-84). در واقع، امام ابوحنیفه اصلِ قرآن را همان معنیای میداند که قائم به ذاتِ خداوند متعال است، یعنی صفت کلام، و این قدیم و غیرمخلوق است. ولیکن لفظ قرآن – که عبارت از حروف و کلماتی اند که دلالات بر کلامِ الهی اند – به باور امام ابوحنیفه مخلوق اند. همین اصل وارد کتابهای اصول الفقه حنفی نیز شد، چنانکه فخرالاسلام پَزدَوِی (متوفای 482 هـ) مینویسد: «[قرآن] شامل نظم و معنی – هردو – است…. نزد امام ابوحنیفه نظم [یا لفظ قرآن] تنها در نماز رکنِ لازم نیست… او معنا را رکن لازم میداند، و نظم را رکنی میداند که محتمل بر سقوط و رخصت است، و این به منزلت تصدیق در ایمان است، چه تصدیق رکن اصلی بوده و اقرار رکن زائدی است که احتمال سقوط را در حالت اکراه [و جبر] داشته میتواند» (بزدوی: «کنز الوصول إلی معرفة الأصول» ، ص 95). بر اساسِ همین بینش کلامی امام ابوحنیفه در باب قرآن بود که او قرائت کردن به زبان فارسی یا هر زبان دیگر را در نماز، ولو که نمازگزار زبان عربی را خوب هم بداند، جائز دانسته بود (جویا: 1400؛ جویا: 1402).
بنابراین، اینکه امام ابوحنیفه شاگردانش را از درگیر شدن به مناظرههای کلامی در ملأ عام منع مینمود، به این معنی نیست که او از پرداختن به مسائل کلامی کلاً اجتناب میورزیده یا در مسائل اساسی اعتقادی خاموشی یا بیطرفی اختیار میکرده است، بلکه چنانکه در بالا نشان داده شد او در حلقات داخلی تدریس و در رسالههایی که به شاگردانش املا مینمود در باب مخلوق بودن لفظِ قرآن و غیرمخلوق بودنِ اصلِ قرآن که کلام الله است به تفصیل و به جزئیات پرداخته است. به همین سبب، از امام محمد شیبانی (متوفای 189 هـ) و از حسن بن ابی مالک (متوفای 204 هـ) – شاگرد امام ابویوسف – روایت است که میگفتند: «ما در پُشت کسی که میگوید قرآن مخلوق است و نیز در پُشت کسی که میگوید [لفظ] قرآن غیرمخلوق است نماز نمیگزاریم» (ناطقی: «الأجناس»، ج 1، ص 443). به همین سبب، بسا از تندروان اهل حدیث بخاطر اینکه امام ابوحنیفه لفظِ قرآن را مخلوق گفته بود به تکفیر، تضلیل و تبدیع او مبادرت ورزیدند. خطیب بغدادی (متوفای 463 هـ) در کتاب «تاریخ بغداد» اتهامات اهل حدیث را بر امام ابوحنیفه که گویا او اصلِ قرآن را مخلوق گفته باشد نقل میکند و دهها روایاتی را تذکر میدهد که از حکم به کشتن، توبه دادن، مشرک خواندن، زندیق خواندن، تکفیر و تضلیل امام ابوحنیفه حکایت دارند (بغدادی: «تاریخ بغداد»، ج 15، ص 518-527). یکی از علمای مجسمه و حشویه، ابوسعید دارمی سجستانی (متوفای 280 هـ) در کتابی موسوم به «نقض علی المریسي الجهمي العنید» امام حسن بن زیاد لؤلؤیی (متوفای 204 هـ) – که از جملۀ شاگردان بزرگ امام ابوحنیفه است و پس از ابویوسف و محمد شیبانی، بیشترین آرای فقهی مذهب حنفی از حسن بن زیاد برمیآید – و شاگردش محمد بن شجاع ثلجی (متوفای 266 هـ) را بخاطر اینکه سخنان حنابله را مبنی بر غیرمخلوق بودنِ لفظ (حروف و کلمات) قرآن مجید نقد کرده بودند جهمی و زندیق خوانده، فتوای کفر، کشتن و سوزاندنِ آنها را صادر کرده است (دارمی: «نقض علی المریسي»، ص 432-434، 578-580).
همچنان، از روایاتی که در کتب علمای حنفی نقل شده برمیآید که امام ابوحنیفه حتی بعد ازینکه از کلام بسوی فقه روی آورد و به تدریس فقه مشغول بود، باز هم از مناظره در مسائل کلامی کلاً ابا نورزیده است و بنابر لزومدید در مقابل آرای نادرست قدریه و دیگر گروهها گاهگاهی به مناظره پرداخته است. بطور مثال، امام حماد بن ابوحنیفه میگوید که: «یکی از یارانِ غیلان [دمشقی] از شام به کوفه آمد، و ما همرای او گپ زدیم ولی نتوانستیم نقضِ سخن او را ثابت سازیم. او سپس به تجمع یارانِ ابوحنیفه آمد. ابوحنیفه گفت: من علم کلام را ترک کرده ام. ما برایش گفتیم: اگر با این شخص صحبت نکنی، او این را نشانۀ پیروزی میپندارد. و ما اصرار ورزیدیم تا آنکه گفت: [درست است] با او در خانۀ عمرو بن حریث قرشی میبینم. پس مردم [به خانۀ عمرو] ریختند تا حدی که بام و صحنِ خانه پر شد. برای ابوحنیفه و آن دوستِ غیلان در وسط حویلی فرش نهادیم، و آنجا نشستند. ابوحنیفه گفت: سوال خود را بپرس. یارِ غیلان گفت: «برایم بگو که خداوند برای فرعون چی را خواسته است؟» [ابوحنیفه] گفت: برایش کفر را خواسته است. پرسید: «پس موسی برای فرعون چی را خواسته بود؟» [ابوحنیفه] گفت: برایش ایمان را خواسته بود. یارِ غیلان گفت: «پس خواستِ موسی با خواست خداوند مخالف تمام شد، درحالیکه خواستِ ابلیس و فرعون با خواستِ خداوند در توافق بود.» ابوحنیفه گفت: خداوند متعال خواست تا ابلیس برای فرعون کفر را بخواهد، و خواست تا فرعون برای خودش کفر را بخواهد، و خواست تا موسی برای فرعون ایمان را بخواهد؛ همۀ اینها [در] خواست و مشیئت خدای تعالی اند. دوستِ غیلان در نهایت گفت: «تو درست گفتی، و سخنِ من نادرست است. خداوند به تو پاداش نیک بدهد. آیا میتوانم از گفتارم توبه کنم؟» [ابوحنیفه] گفت: ترا توبه همین باشد که چون به شهر خود برگشتی، از آنچه که مردم را به اغوا افگندی برگردان. حماد گفت که او همین کار را در شام انجام داد» (زرنجری: «مناقب أبي حنیفة»، ص 128-129).
چنین رویکردِ امام ابوحنیفه به علم کلام، سرمشقِ متباقی علمای حنفی قرار گرفت. شاگردانش هریک امام حماد بن ابوحنیفه، امام ابومطیع بلخی، امام ابومقاتل سمرقندی و امام ابویوسف رسالههایی را که از امام ابوحنیفه به املاء گرفته بودند – مانند رسالههای الفقه الأکبر، الفقه الأبسط، العالم والمتعلم، و وصیة – نشر و تکثیر نمودند. پس از آنها، از میانِ نسلِ دوم علمای حنفی، امام محمد بن شجاع ثلجی رسالۀ «الرد علی المشبهة» را در نقدِ عقیدۀ تجسیم و تشبیه نوشت. در بخارا و سمرقند نیز کسانی چون امام ابوحفص صغیر بخاری (متوفای 264 هـ) کتاب «الرد علی أهل الأهواء» و ابوبکر محمد بن الیمان سمرقندی (متوفای 268 هـ) کتاب «الرد علی الکرامية» را نوشتند. در همین قرن سوم هجری، دو تن از استادان امام ابومنصور ماتریدی، هریک ابوبکر احمد جوزجانی و ابونصر احمد عیاضی (متوفای 277 هـ) کتابهایی را در نقدِ معتزله نگاشتند. بنابراین، از امام ابوحنیفه تا زمان امام ماتریدی، که سه نسل علمای حنفی را دربر میگیرد، تعدادی به نقد و استدلال در مقابل گروههای معتزله، جهمیه، مجسمه و حشویه به مبارزه پرداختند و رسالهها و کتابهایی نوشتند. کلام حنفی با کارهای علمی امام ابومنصور ماتریدی، منجلمه «کتاب التوحید»، انسجام بیشتر و روحیۀ تازهتری گرفتند.
ازین جهت است که امام ابوالیُسر پَزدَوِی (متوفای 493 هـ) مینویسد: «عموم محدثین گفته اند که فراگیری، تعلیم و تصنیف علم کلام جائز نیست…. [ما میگوئیم که] علم کلام بیان [و روشن ساختن] مسائلی است که اصول دین را تشکیل میدهند و دانستن این اصول دین فرض عین میباشد. ابوحنیفه (رحمه الله) این علم را فرا گرفته بود، و با معتزله و همۀ اهل بدعت به مناظره میپرداخت. در اوائل، او این علم را به یاران خود میآموخت، و کتابهایی نیز در این علم نوشته بود که تنها بعضی از آنها بما رسیده اند؛ اما اکثریت کتابهایش را اهل بدعت و انحراف محو ساختند و شستند. آنچه از آن کتابها بما بجا مانده کتاب «العالم والمتعلم» و «الفقه الأکبر» اند. در کتاب «العالم والمتعلم» نوشته شده است که باکی در آموختن این علم نیست…. و ما از ابوحنیفه پیروی میکنیم، و او امام ما و پیشوای ما در اصول و فروع است. او تعلیم، تعلم و تصنیف این علم را جائز میدانست، اما در آخر عمرش از پرداختن به مناظره در این علم امتناع ورزید و یاران خود را نیز از مناظره در آن باز داشت…. اما در این زمان، در بعضی از مسائل اصول توحید اشکال بمیان آمده، و آموختنِ سخن امامان بدون دلیل کفایت نمیکند. پس ناگزیر دلائل نیز باید آموخته شوند و آموختانده شوند. اگر کافری دلائل را دربارۀ این مسائلی که ارکان اسلام را تشکیل میدهند طلب کند تا مسلمان شود، از بیان کردن آن چارهای نیست… پس آموختن علم کلام نه تنها که مباح است، بلکه فرض کفایی نیز میباشد» (بزدوی: «أصول الدین»، ص 15-16).
اینکه از امام ابویوسف روایت شده که او علم کلام را نکوهش مینمود، این تنها متوجه مسائل خاصی از علم کلام است. امام ماتریدی در توضیح این مسئله میگوید: «از ابویوسف روایت شده که او خوض [و تعمق] در کلام را بر اساس ظاهرِ آیت {وَيَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ ۖ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي} [الإسراء 85] نهی نموده است، زیرا زمانیکه مردم از روح پرسیدند، به ایشان جواب داده نشد و مسئله به الله متعال تفویض گردید، درحالیکه هرگاه مردم از سائر احکام میپرسیدند، [مسئله] به ایشان روشن ساخته میشد…. در واقع، ابویوسف از خوض [و تعمق] در آن عده از مسائل کلامی نهی نموده که قابل درک نباشند. [در چنین مسائل] خوض کردن جز حیرت و گمراهی را به بار نمیآورد، چنانکه از نبی کریم ﷺ روایت است که گفت: «در مخلوق تفکر کنید و در خالق تفکر نکنید»، زیرا قابل درک نیست. پس تفکر در آنچه که قابل درک نباشد، جز به نابینایی و حیرت و گمراهی نمیافزاید. اما تعمق در آنچه که قابل درک و قابل فهم برای عقل باشد، نهی نشده است. اصل اینست که سخن گفتن در باب دین و تعمق ورزیدن در [مسائلی از] کلام در آیات متعددی جائز دانسته شده است، چنانکه فرموده شده: {وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ. . .} «با ایشان به شیوهای که نیکوست مناظره [و استدلال] کن» [النحل: 125]» (ماتریدی: «تأویلات القرآن»، ج 8، ص 349).
-
آرای کلامی امام ابوحنیفه در باب توحید، ایمان و ارجاء
3.1: تمسک به استدلال عقلی
امام ابوحنیفه، بحیث شخصیت برازندۀ اهل رأی، توجه ویژه به استدلال عقلی داشت؛ استدلال بر اساس منقولات و نیز بر اساس معقولات. برای هردو نوع استدلالها، مثالهایی ارائه میدارم. زمانیکه ابومقاتل سمرقندی از امام ابوحنیفه دربارۀ یکی از احادیث برساختۀ گروه خوارج پرسید که: «دربارۀ سخن مردم که میگویند «مؤمن زمانیکه زنا میکند، ایمان از سرش طوری بیرون میشود که پیرهن از سرش بیرون میشود، و سپس چون توبه میکند ایمان به او برمیگردد» چه میگویی؟»، امام ابوحنیفه به استدلال عقلی بر اساس قرآن مجید روی آورد، و گفت: «آنچه روایت میکنند خلافِ قرآن مجید است، زیرا زمانیکه خداوند متعال در قرآن از {الزَّانِيَةُ وَالزَّانِي} «زن زناکار و مرد زناکار» [النور: 2] یاد میکند، ایمان را از آنها نفی نمیسازد. و زمانیکه خدای تعالی میفرماید {وَٱلَّذَانِ يَأْتِيَـٰنِهَا مِنكُمْ} «آن دو مرد و زنی از شما که به زنا میپردازند» [النساء: 16]، منظور از لفظِ ﴿مِنكُمْ﴾ «از شما» یهود و نصاری نیست، بلکه منظور از مسلمانان است» (ابوحنیفه: «العالم والمتعلم»، ص 24-25). این نمونهای از استدلال بر اساس منقولات است.
زمانیکه ابومطیع بلخی (متوفای 199 هـ) از امام ابوحنیفه پرسید که: «چه میگویی اگر کسی بگوید که خدای تعالی کجاست؟»، امام احنیفه پاسخ داد: «به او گفته شود که خدای تعالی بود و مکانی پیش از آنکه مخلوقی را خلق کند وجود نداشت، و خدای تعالی بود و «کجا» وجود نداشت [آنگاه که] چیزی را نیافریده بود و اوست آفرینندۀ هر چیز» (ابوحنیفه: «الفقه الأبسط»، ص 75-76). همچنان، در رسالۀ «الوصية» به روایت امام ابویوسف آمده است: «اقرار میکنیم بدین که خدای تعالی بر عرش استواء یافت بدون آنکه بدان نیازی داشته باشد یا بر آن استقرار یابد. او حافظ عرش و غیر از عرش است بدون اینکه [به آنها] احتیاج داشته باشد. اگر محتاج میبود، او مانند آفریدگان بر آفرینش و نگهداری و تدبیر جهان توانا نمیبود. و اگر احتیاج به نشستن و قرار یافتن میداشت، پس پیش از آنکه عرش را بیافریند خدای تعالی کجا بود؟ خداوند ازین بزرگتر و برتر است» (ابوحنیفه: «الوصیة»، ص 83).
امام ابومنصور ماتریدی روایت میکند که: «امام ابوحنیفه گفت: سخن [اختلاف] میان ما و قدریه به دو حرف تمام میشود. ما از آنها میپرسیم: «آیا خداوند چیزی را که بودنی است همانگونه میدانست؟» اگر بگویند که نخیر، پس بنابر جهل به پروردگار خود کفر ورزیدند. و اگر بگویند که بلی، سپس از آنها پرسیده شود: «آیا خداوند خواسته است تا علم خویش را همانگونه که میداند نافذ گرداند یا خیر؟» اگر پاسخ بدهند که نخیر، [معنای سخن شان این میشود که] میگویند خداوند خواسته است که نداند، و کسی که چنین بخواهد حکیم نیست. و اگر پاسخ بدهند که بلی، پس اقرار میکنند که خداوند خواسته است که هرچیز همانگونه باشد که وی آن را در علم خویش دانسته است» (ماتریدی: «کتاب التوحید»، ص 705). اینها نمونههایی از استدلال بر اساس معقولات است.
3.2: تصدیقِ هستیِ آفریدگار در حیطۀ عقل قرار دارد
امام ابوالفضل محمد مروزی مشهور به حاکم شهید (متوفای 334 هـ) در کتاب «المنتقی» روایت میکند که امام ابوحنیفه گفته است: «هیچ کسی بخاطر جهل در شناخت آفریدگارش عذری داشته نمیتواند، چون مینگرد که آسمانها و زمین و نیز خودش و مردم را کسی آفریده که پروردگارش است. ولیکن از بابت [پذیرفتن و تسلیم شدن به] شرائع و ادیان – تا زمانیکه حجت [و تبلیغ دین] به او نرسیده باشد – معذور است» (صابونی: «رهنمون بسنده»، ص 248-249). حاکم شهید همچنان روایت کرده که امام ابوحنیفه گفته است: «اگر خداوند پیامبر را مبعوث نمیگردانید، بازهم بر مردم واجب میبود که آفریگار را بواسطۀ عقل بشناسند» (صابونی: «رهنمون بسنده»، ص 249).
بنابراین، امام ابوحنیفه به این باور است که تصدیق کردنِ هستیِ خداوند متعال در حیطۀ عقل انسان قرار دارد.
3.3: ایمان به پیامبر مقتضای ایمان به خداست
ابومقاتل سمرقندی از امام ابوحنیفه پرسید که اگر کسی به خدا باور داشته باشد و دعوت نبی برایش برسد ولی او نبوت او را نپذیرد، آیا چنین شخص مؤمن و خداباور وصف گردیده میتواند؟ امام ابوحنیفه در پاسخ او میگوید که «اینچنین بوده نمیتواند، و اگر کسی چنین هم باشد او را «کافر بالله» مینامیم و او را در اینکه میگوید که وی خدای تعالی را میشناسد کاذب مینامیم. دلیل بر کفرِ او به خداوند، کفرش به محمد ﷺ است، زیرا هرکه به محمد کفر میورزد کسی است که به خداوند کفر ورزیده است…. مثالِ او شخصی است که میگوید: «من میشناسم که خدای تعالی حق است جز اینکه من اقرار نمیورزم که این انسان مخلوقِ او باشد»، درحالیکه ما میدانیم که این شخص دروغ میگوید زیرا اگر او واقعاً خداوند متعال را میشناخت این را هم میدانست که هرآنچه سوای اوست مخلوق و آفریدۀ او میباشد» (ابوحنیفه: «العالم والمتعلم»، ص 20).
ازین سخنان امام ابوحنیفه میتوان استنباط کرد که او خداباوری یا ایمان به خداوند را در صورتی صادق میداند که شخص به مقتضای توحید و خداباوری – که عبارت از ایمان به نبوت است – نیز ایمان داشته باشد.
3.4: شکاکیت در ایمان جائز نیست
امام ابوحنیفه شکاکیت را هم در موضوعِ ایمان و هم در صحتِ ایمان جائز نمیداند. امام ابوحنیفه در کتاب العالم والمتعلم میگوید که ایمان همانا تصدیق، یقین و اقرار کردن است، و «یقین داشتن به یک چیز عبارت از علمی است که در آن شک [و شبهت] راه نداشته باشد، و هیچ یک از اهل شهادت را نشاید که در [وجود] خداوند، کتابهایش و پیامبرانش شک بورزد» (ابوحنیفه: «العالم والمتعلم»، ص 14-15). امام ابوحنیفه شکگرایی را در موضوعِ ایمان (خداوند، نبوت…) ناقضِ ایمان میداند چون یقین و تصدیق را نقض میسازد.
همچنان، امام ابوحنیفه شک ورزیدن در صحتِ ایمان را نیز درست نمیداند، و میگوید که مؤمن «باید بگوید که من حقیقتاً مؤمن استم، زیرا در ایمانش شکی وجود ندارد» (ابوحنیفه: «الفقه الأبسط»، ص 62). به این خاطر، امام ابوحنیفه استثناء – یعنی، إنشاءالله گفتن – را در ایمان جائز ندانسته بود. این مسئله به یکی از شدیدترین اختلافات اهل حدیث با امام ابوحنیفه مبدل شد، چون اهل حدیث استثناء را در ایمان نه تنها که جائز میدانند بلکه توصیه هم میکنند که گفته شود «من إن شاء الله مؤمن استم». استدلال امام ابوحنیفه ازین قرار بود که اگر یک شخص با ایمان متصف باشد، آن شخص بالقطع و بهیقین مؤمن است، و مؤمن حقیقی خوانده میشود. پس درست نیست که استثناء کرده شود، همانگونه که درست نیست کسی بگوید «من إنشاءالله زنده استم» یا «من إنشاءالله مرد استم». زیرا استثناء در حالتی کرده میشود که در ثبوت یک چیز در دمِ حاضر شک وجود داشته باشد، نه در چیزی که هستیاش فيالحال قطعاً ثابت باشد. بنابراین، بندهای که به ذات خودش حقیقتاً مؤمن باشد، او در علم خدای تعالی نیز مؤمن است (نسفی: «تبصرة الأدلة»، ج 2، ص 815).
3.5: ایمان به تفصیل واجب نیست
از نگاه امام ابوحنیفه، آنچه بر مؤمن واجب است ایمانِ اجمالی یا ایمان داشتن به جملگیِ موضوعات است، نه به تفصیل و جزئیات.
امام ابوحنیفه گفته است: «اگر کسی به محمد ﷺ ایمان بیاورد و در فکرش خطور نکند که او عرب بود یا اعجمی، او حقیقتاً مؤمن است. همینطور اگر به حرمت خوک اعتقاد داشته باشد ولی نداند که خوک چیست، اسلام او کامل است» (أصول الدین: ص 154). به همین ترتیب، ایمان به پیامبران واجب است، ولیکن واجب نیست که شخص هر پیامبر را بشناسد و بداند که کی از کدام قوم بود، از کدام سرزمین بود، یا چه نام داشتند (بزدوی: «أصول الدین»، ص 154).
3.6: ایمان دربرگیرندۀ عمل نیست
امام ابوحنیفه ایمان را تصدیق به قلب و اقرار بر زبان میداند، و عمل و طاعت را خارج از ایمان تعریف میکند. اصلِ ایمان نزد امام ابوحنیفه همانا تصدیق است. ازین لحاظ میگوید که «مؤمنان از لحاظ ایمان و توحید با هم برابر اند، اما در کردار [از یکدیگر] برتری دارند» (ابوحنیفه: «الفقه الأکبر»، ص 39). امام ابوحنیفه توضیح میدهد: «فرایض بعد از [ایمان آوردن] بر اهل تصدیق نازل شد، و از ایشان عمل کردن با ایمان طلب کرده شد: {الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ} و فرمود: {وَمَن يُؤْمِن بِاللَّهِ وَيَعْمَلْ صَالِحًا} و آیات همانند این در قرآن آمده اند. پس ضایع گردانندۀ عمل ضایع گردانندۀ تصدیق نیست، درحالیکه تصدیق بدون عمل درست میباشد. اگر ضایع گردانندۀ عمل همچنان ضایع گردانندۀ تصدیق میبود، نام ایمان و حرمتِ آن با ضایع شدنِ عمل انتقال [و ساقط] مییافت. درحالیکه اگر از مردم تصدیق ضایع گردد، نام ایمان و حرمت و حق آن از آنها انتقال [و ساقط] میگردد، و حالت شان به همان حالتی برمیگردد که بر شرک بودند. چون این دانسته شد، پس مردم در تصدیق اختلاف و برتری ندارند، و تنها در عمل [از یکدیگر] برتری دارند» (ابوحنیفه: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص 35).
در رسالۀ الوصیه آمده است: «عمل غیر از ایمان است، و ایمان غیر از عمل است، به دلیل اینکه در بسا از اوقات عمل از مؤمن رفع میگردد ولی درست نیست که گفته شود ایمان از وی رفع گردیده است. مثلاً خداوند متعال از زن حائض نماز را رفع ساخته است، ولی جائز نیست که گفته شود ایمان را از او رفع ساخته یا او را به ترکِ ایمان فرموده باشد…. یا جائز است که گفته شود که زکات دادن بر فقیر [لازم] نیست ولی جائز نیست که گفته شود ایمان بر فقیر [لازم] نیست» (ابوحنیفه: «الوصیة»، ص 82-83).
امام ابوحنیفه استدلال میورزد که: «[خداوند متعال در آیات متعدد در قرآن مجید] ایمان را غیر از عمل گردانیده است. به سببِ ایمان به خداوند است که مؤمنان نماز میخوانند و زکات میدهند و روزه میگیرند و حج میگزارند و خداوند را یاد میکنند، و چنین نیست که به سببِ نماز و زکات و روزه و حج شان به خداوند ایمان آرنده باشند. زیرا آنها نخست ایمان میآورند بعداً عمل میکنند، پس عمل بر فرایض به سببِ ایمان شان به خداوند است، نه اینکه ایمان شان به سببِ عمل شان به فرایض باشد. مثال آن مردی است که بالایش دَین است؛ او اول به دَینداری اقرار میکند و سپس آن را میپردازد. چنین نیست که اول دَین را بپردازد و سپس اقرار کند. همچنان، اقرارش به سببِ ادا کردنِ دَین نیست، بلکه ادا کردنِ دَیناش به سببِ اقرارش میباشد. یا مثلاً غلامی به سببِ اقرار به غلام بودن به خواجگانش، به ایشان خدمت میکند، نه اینکه به سببِ خدمت کردن به ایشان اقرارورزنده به غلامی باشد. تنها به سببِ خدمت کردن نام اقرار به غلامی به او داده نمیشود. درحالیکه اگر غلام دیگری به غلام بودن اقرارورزنده باشد ولی خدمت [خواجگانش را تا هنوز] نکرده باشد، نام اقرار به غلامی از او زائل نمیگردد» (ابوحنیفه: «العالم والمتعلم»، ص 12-13).
این رأی امام ابوحنیفه در اختلاف جدی با اهل حدیث قرار دارد، که عمل بر جوارح را نیز شامل ایمان میدانند، و ازین لحاظ مردم را در درجات متفاوت ایمان میدانند. فرق میان این سخن اهل حدیث و خوارج در این است که هرچند اهل حدیث عمل را جزو ایمان قلمداد میکنند، ولی ایمانِ بدون عمل و طاعت را نیز صحیح میدانند و شخص را بنابر ترکِ طاعت تکفیر نمیکنند (بزدوی: «أصول الدین» ص 148-149).
ولیکن خوارج و گروههای شبهخوارج میگویند که ترکِ عمل منجر به زوالِ ایمان میگردد، و ارتکاب گناه کبیره یا ترکِ فرض انسان را کافر میسازد. برخی از گروههای معاصر اهل حدیث، مانند سلفیت و وهابیت، به نحوی متأثر از دیدگاه خوارج در این مسئله اند. آنها با تقسیم نمودنِ توحید به دو گونه، یعنی «توحید ربوبیت» (که آن را اقرار و معرفت تعریف میکنند) و «توحید الوهیت» (که آن را دربرگیرندۀ عبادات و طاعات تعریف میکنند)، و سپس با قلمداد کردنِ «توحید الوهیت» (عبادات) بحیث رکن فرقگذارنده میان مؤمن و مشرک، به نحوی دیدگاه خوارج را در تکفیر گنهکاران و تارکِ فرائض تطبیق میکنند (جویا: 1402).
3.7: ارجاءِ حکم گنهکاران و اجتناب از تکفیر، رَوِش اهل سنت است
زمانیکه امام ابوحنیفه نزد فقیه و محدث مشهور مکه عطاء بن ابی رباح (متوفای 114 هـ) رفت، او ازش پرسید: «از کجا استی؟» ابوحنیفه گفت که از کوفۀ عراق. عطاء پرسید: «از کدام صنف مردم استی؟» ابوحنیفه گفت: «از آن صنفی که سلف را دشنام نمیدهد، به قضاء و قَدَر ایمان دارد، و هیچ کسی را بخاطر گناه تکفیر نمیکند» (بغدادی: «تاریخ بغداد»، ج 15، ص 454). ازین پاسخ ابوحنیفه، عطاء بن ابی رباح خشنود شد و او را اجازۀ نشستن در حلقۀ درس خود داد. این جواب امام ابوحنیفه و تائید آن از جانب عطاء بن ابی رباح که با حدود دوصد تن از اصحاب – منجمه عبدالله ابن عباس و عبدالله ابن عمر (رضی الله عنهم) – دیده بود و از ایشان روایت مینمود، مرزبندیهای فکری و مذهبی آن زمان را دقیق ترسیم میکند: (1) اجتناب از دشنام دادنِ سلف، اهل سنت را از اهل تشیع تفکیک میسازد؛ (2) ایمان داشتن به قضا و قَدَر، اهل سنت را از قَدَریه و معتزله تفکیک میسازد؛ و (3) و اجتناب از تکفیر مؤمنان گنهکار، اهل سنت را از خوارج تفکیک میسازد.
ولی به نظر میرسد که تکفیر گنهکاران، بیماریِ فکریای بوده که از خوارج نه تنها به معتزله بلکه به حلقاتی از اهل حدیث نیز سرایت کرده بود، طوریکه معتزله ارتکاب گناه کبیره را باعث زائل شدن ایمان میدانستند و گنهکار را در جایگاهی میان ایمان و کفر میخواندند، و افرادی از اهل حدیث مرتکب گناه کبیره (و تارک فرض) را محکوم به دوزخ میکردند و بعضاً آنها را خارج از ایمان ولی داخل در اسلام میخواندند.
امام ابوحنیفه با استناد به عقیدهای که از استادان فقیه خود چون حماد بن ابی سلیمان، عامر شعبی، عطاء بن ابی رباح، علقمه بن مرثد، و از استادان محدثاش چون ابوبکر زهری، قتاده، نافع مدنی، اعمش، حَکم بن عتیبه و چندین محدثین تابعی و تبع تابعی دیگر دریافته بود، بر عدم تکفیر گنهکاران، ارجاء حکم شان به خداوند متعال، و یکسان پنداشتنِ دخول در ایمان و دخول در اسلام تأکید میورزید. امام ابوحنیفه به شاگردان خود میفرمود که:
- «ما مسلمانی را بخاطر گناهی از گناهان کافر نمیخوانیم، حتی اگر گناهی کبیره هم باشد، تا آنگاه که آن گناه را حلال بپندارد. و نیز نام ایمان را از او زائل نمیسازیم، و او را حقیقتاً مؤمن مینامیم.» (فقه اکبر)
- «ما هیچ یک از اهل قبلۀ خود را بخاطر گناهی که انجام داده است کافر نمیشماریم، تا آنوقت که آن گناه را حلال بنامد.» (عقیدۀ طحاویه)
- «بنده از ایمان بیرون نمیرود تا آنکه از چیزیکه وی را به ایمان داخل ساخته منکر نگردد.» (عقیدۀ طحاویه)
- «برای گناهان کمتر از شرک و کفر، که انجام دهندۀ آن توبه نکرده باشد ولی در حالت ایمان بمیرد، پس [عاقبت] او به ارادۀ خدای تعالی است: اگر بخواهد او را در دوزخ عذاب میکند، و اگر بخواهد وی را میآمرزد و هرگز با آتش [دوزخ] عذابش نمیکند.» (فقه اکبر)
- «خداوند میتواند [گنهکاران را] بخاطر گناهان شان از روی عدل خویش عذاب کند، و میتواند ایشان را از روی فضل خویش ببخشد.» (فقه اکبر)
در نامهای که به یکی از فقهای آن زمان بنام عثمان بتی بصری ارسال نمود، امام ابوحنیفه برایش نوشت: «من میگویم: اهل قبله [همه] مؤمنان استند، و با ضائع شدن یکی از فرایض از ایمان خارج نمیشوند. هرکی از خدای تعالی در همه فرائض اطاعت کند و ایمان داشته باشد، نزد ما اهل جنت است. هرکی ایمان و عمل را ترک کند، کافر است و از اهل دوزخ است. و هرکی ایمان داشته باشد و چیزی فرایض از نزدش ضائع گردد، مؤمنِ گنهکار است، و او در مشیئت خداوند متعال قرار دارد؛ اگر بخواهد او را عذاب میکند و اگر بخواهد او را میبخشاید» (ابوحنیفة: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص 37).
او واضح مرز میان عقیدۀ اهل سنت و عقیدۀ معتزله و شبهخوارج را ترسیم میکند و میگوید: «اگر تو همان سخنی را بگویی که اهل بدعت میگویند، و بپنداری که [مسلمانِ گنهکار] نه کافر است و نه مؤمن، بدان که این سخن بدعت است و خلافِ [فرمودۀ] نبی کریم ﷺ و [عملکرد] اصحابش است» (ابوحنیفة: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص 36). گفته میشود، زمانیکه این نامه به عثمان بتی رسید و قناعت او حاصل شد، او بر سرِ منبر رفت و به مردم گفت: «ای اهل بصره، سخن حق همان است که ابوحنیفه میگوید. اگر شما وی را بخاطر این سخنش مرجئی مینامید، پس من هفتاد ساله مرجئه استم» (زرنجری: «مناقب أبي حنیفة»، ص 139).
ولیکن خوارج، معتزله و گروههای شبهخوارج از اهل حدیث امام ابوحنیفه و استادانش را بخاطر انضباط ورزیدن به این اصول اعتقادی که از اصحاب دریافته بودند، متهم به «مرجئه» نمودند. محمد زاهد کوثری روایتی را تذکر میدهد که ابوحنیفه همراه با استادش علقمه بن مرثد به دیدار عطاء بن ابی رباح به مکه – که او نیز از جملۀ استادان ابوحنیفه بود – رفتند. آنها به عطاء گفتند: «در دیار ما گروهی است که کراهیت دارند که بگویند مؤمن استند…. زیرا میگویند که اگر ما بگوئیم که ما مؤمن استیم، پس ادعای اهل جنت بودن را کرده ایم [که به یقین معلوم نیست].» عطاء بن ابی رباح به ابوحنیفه و علقمه گفت: «باید بگویند که ما مؤمن استیم و نباید بگویند که ما اهل جنت استیم، زیرا هیچ فرشتۀ مقرب و نبی مرسل نبود مگر اینکه خداوند به ایشان حجت فرستاد که اگر بخواهد عذاب میکند و اگر بخواهد میبخشاید» (ابوحنیفه: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص38). سپس عطاء بن أبی رباح گفت: «ای علقمه، یاران تو اهل جماعت نامیده میشدند تا آنگاه که نافع بن الأزرق یاران ترا مرجئه خطاب کرد… و هرکی را که مرجئه نامیده اند همۀ شان از اهل سنت استند» (ابوحنیفه: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص38). روایت شده است که نافع بن الأزرق خارجی با یکی از اهل سنت صحبت میکرد و از او پرسید: کفار در آخرت کجا افگنده میشوند؟ جواب داد که: به دوزخ. سپس پرسید: مؤمنین کجا افگنده میشوند؟ پاسخ داد که مؤمنان دو نوع اند؛ مؤمن نیکوکار و پرهیزگار که به بهشت میرود، و مؤمن فاجر که امر او نزد خدای تعالی میباشد، اگر بخواهد او را بخاطر گناهانش عذاب میکند و اگر بخواهد بخاطر ایمانش میبخشد. نافع پرسید: پس کجا افگنده میشود؟ او گفت: من امر او را به خدای عزوجل ارجاء میکنم. نافع گفت: پس تو مرجئی استی! (ابوحنیفه: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص38).
با مرور زمان، این دیدگاه خوارج مبنی بر (1) تکفیر مرتکبین گناه کبیره و (2) مرجئه خطاب نمودنِ موقف اصلیِ اهل سنت – کسانی که حکم مؤمنان گنهکار را به خداوند ارجاء میکردند – در میان گروههایی از اهل حدیث رخنه نمود، و این دیدگاه تا امروز در میان سلفیت پابرجا مانده است. ابن تیمیه اتهامات اهل حدیث را بر حماد بن ابی سلیمان (استاد اصلیِ امام ابوحنیفه) نقل کرده میگوید: «حماد بن ابی سلیمان و پیروان او تفاضل [و زیادتی] در ایمان، شامل بودن اعمال در ایمان، و استثناء (إنشاءالله گفتن) در ایمان را نپذیرفته اند، اینها مرجئۀ فقهاء اند…. حماد بن ابی سلیمان با سلف خود مخالفت ورزید، و پیروانش از او پیروی کردند، و طوائف از مردم کوفه با او همنظر شدند. اما سلف و ائمه در این مسئله آنها را به شدت انکار کردند، آنها را بدعتگزار خواندند و در باب شان سخنان غلیظی گفتند، ولی از کسی از ایشان آگاهی ندارم که آنها را تکفیر کرده باشد، بلکه اتفاق شان بر این است که آنها تکفیر نمیشوند…. آنچه از احمد [بن حنبل] و دیگران از ائمه در تکفیر شان یا اهل بدعت خواندن شان نقل گشته، غلط بزرگی است» (ابن تیمیه: «مجموع الفتاوی»، ج 7، ص 507).
درحالیکه عطاء بن ابی رباح به علقمه بن مرثد و ابوحنیفه – که داستان شان در بالا نقل گردید – واضح میگوید که ارجاء نمودنِ حکم گنهکاران به خداوند متعال عقیدۀ اصلیِ اهل سنت و جماعت بوده و کسانی را که خوارج مرجئه خطاب میکنند اهل سنت راستین همانهایند (ابوحنیفه: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص38). امام ابوحنیفه نیز در نامهاش به عثمان بتی میگوید: «آنچه تو از نام مرجئه یاد کردی، گناه قومی که به عدل سخن میگویند و [دشمنان شان] آنها را با این نام اهل بدعت میدانند چیست؟! در واقع، آنها اهل عدل و اهل سنت استند، و این (مرجئه) نامی است که دشمنان شان به آنها داده اند» (ابوحنیفه: «الرسالة إلی عثمان البتي»، ص 37-38).
امام ابومنصور ماتریدی میگوید که «گروه حشویه [از اهل حدیث] کسانی را مرجئه مینامند که اعمال خیر را شامل ایمان نمیدانند…. و نزد معتزله، مرجئه کسانی اند که [حکم] گناه کبیره را ارجاء میکنند و در حق مرتکبین گناه کبیره حکم به دوزخی بودن و بهشتی بودن نمیکنند» (ماتریدی: «کتاب التوحید»، ص 836-837). یعنی، هردو گروه نام مرجئه را برای اهل سنت، و بخصوص برای حنفیها، بکار میبرند. درحالیکه اهل سنت و حنفیها نام «مرجئه» را برای کسانی بکار میبرند که ادعا میکنند که مؤمن قطعاً در آخرت عذاب نمیشود، و همانگونه که نیکیها در موجودیت کفر نفعی برای شخص کافر رسانده نمیتوانند، گناه نیز در موجودیت ایمان زیانی برای مؤمن نمیرساند. جهم بن صفوان (متوفای 128 هـ) از جملۀ نخستین متفکرینِ مرجئه بود.
امام ابوالمعین نسفی نیز توضیح میدهد که: «ابوحنیفه رحمه الله [از جانب مخالفینش] به این خاطر مرجئه نامیده شد چون او امرِ مرتکبِ گناهِ کبیره را به مشیت [و ارادۀ] خداوند متعال به تأخیر میانداخت، و ارجاء به معنای به تأخیر انداختن میباشد. روایت است که از ابوحنیفه پرسیدند: ارجاء را از کدام [اصل دین] گرفتهیی؟ او گفت: «از گفتار ملائکه علیهم السلام که گفتند: {لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا} [البقرة: 32]». درحالیکه مُرجئههای فرومایه میگویند: هیچ یک از مسلمانان بر گناهان کبیره عذاب نمیگردند، و همانگونه که حسنات همراه با کفر منفعتی ندارند، گناهان نیز همراه با ایمان زیانی ندارند» (نسفی: «تبصرة الأدلة»، ج 2، ص 766).
امام ابوحنیفه این عقیدۀ افراطآمیز ارجاء را که گروه مرجئه به آن پابند بودند نقد میکند. امام حماد و امام طحاوی روایت میکنند که امام ابوحنیفه گفته است:
- «ما نمیگوئیم که کردار نیک ما [حتماً] مورد قبول [و پذیرش خداوند] قرار میگیرند و گناهان ما [حتماً] بخشیده میشوند آنگونه که مُرجئه میگویند. بلکه میگوئیم: هر کسی که کار نیکی را با همه شرائط آن انجام دهد، و [عملاش] از هر عیب فاسدکننده و معنیِ باطلکننده پاک باشد، و آن را با کفر و ارتداد باطل نساخته باشد، و تا زمانیکه از این دنیا با ایمان برود، پس خدای تعالی اعمال نیک او را ضایع نمیسازد، بلکه عملاش را از وی میپذیرد و از برای آن ثوابش میدهد.» (فقه اکبر)
- «ما نمیگوئیم که مؤمن با ارتکاب گناه زیانکار نمیشود، و نمیگوئیم که او [با گناه کردن] هرگز به دوزخ نمیرود.» (عقیدۀ طحاویه)
- «ما نمیگوئیم که گناه به شخصی که ایمان داشته باشد زیان ندارد. آرزو داریم که خداوند نیکویی کنندگان را از جملۀ مؤمنین ببخشاید و ایشان را به رحمت خود به بهشت داخل سازد. اما نمیتوانیم بر این کاملاً اطمینان داشته باشیم، و نمیتوانیم گواهی دهیم که [حتماً] به جنت داخل شدنی استند. ما برای اهل گناه [از جملۀ مؤمنین] آمرزش میطلبیم، و با آنکه برای آنها ترس داریم، در مورد ایشان نا امید نیستیم.» (عقیدۀ طحاویه)
بنابراین، اینکه تعدادی از نواندیشان امروزی امام ابوحنیفه را مرجئه مینامند (محق: 1403)، درحالیکه از اطلاق نام مرجئه عقیدۀ ارجاء اهل سنت را مراد ندارند بلکه ارجاء افراطآمیز گروه مرجئه را – آنگونه که در آرای جهم بن صفوان تبارز یافته بود – مراد دارند، این کار نادرست و غیرصادقانه بوده و خلاف اصول علمی میباشد.
3.8: اجتناب ورزیدن از تکفیر اهل قبله
امام ابومطیع بلخی از امام ابوحنیفه روایت میکند که گفت:
- «کسی که به تنزیل [آیات قرآن] ایمان داشته باشد ولی در تفسیر آن دچار خطا شود، تکفیر نمیگردد، و انسان بخاطر خطا در تأویل کافر نمیگردد» (ابوحنیفه: «الفقه الأبسط»، ص 52).
- «تا زمانیکه شخص چیزی از کتاب الله را انکار نورزد، مؤمن است» (ابوحنیفه: «الفقه الأبسط»، ص 64).
امام ابوجعفر طحاوی از امام ابوحنیفه و شاگردانش روایت میکند که گفته اند:
- «ما اهل قبلۀ خود را مسلمان و مؤمن مینامیم تا آنگاه که آنچه را پیامبر ﷺ آورده قبول داشته باشند، و هرآنچه را که او به ما گفته و در مورد آن خبر داده تصدیق کنند.» (عقیدۀ طحاویه)
- «ما هیچ کدام از آنها را بهشتی یا دوزخی نمیگوئیم، و بر هیچ یک از ایشان گواهی بر کفر، شرک یا نفاق نمیدهیم، تا زمانیکه ایشان اینها را [به وضاحت] از خویشتن نمایان سازند. و رازهای شان را به خدای تعالی وامیگذاریم.» (عقیدۀ طحاویه)
سخنان بالا وسعتِ دیدگاه امام ابوحنیفه را در قبال مذاهب مختلف اسلام که هر کدام تأویل و تفسیر خود را از قرآن مجید دارند نشان میدهد. تا زمانیکه یک شخص به محمد مصطفی ﷺ و به قرآن مجید ایمان داشته باشد، و آیتی از قرآن را صریحاً انکار نورزد، از جملۀ اهل قبله بوده و مؤمن و مسلمان میباشد. امام ابوحنیفه خطا در اجتهاد و خطا در تأویل را دلیلی برای تکفیر کسی یا گروهی نمیداند، بلکه تفاوتهای اجتهادی و تأویلات متفاوت را تا زمانیکه منجر به انکار صریح از تنزیلِ حکم نینجامد قابل تحمل میداند.
امام ابوحنیفه همچنان گفته است: «هرکی در اسلام بحیث مؤمن داخل باشد، از شرک مبرا است» (ابوحنیفة: «الوصية»، ص 35). معنیِ این سخن امام ابوحنیفه اینست که نگرش ما بر مسلمانان باید بر این فرضیه استوار باشد که آنها همه موحد اند، نه اینکه گمانِ شرک را در حق آنها راجح بدانیم. بر این اساس، اعمال مسلمانان باید بر وجه توحید حمل گردند، نه بر وجه شرک. مثلاً، اگر مسلمانی که کلمۀ شهادت را بر زبان میراند نگریسته شود که به شخصی سجده میکند، این سجده کردنش حمل بر سجدۀ تحیت و سجدۀ اکرام یا حمل بر زمینبوسی یا آستانبوسی میشود که بر اساسِ شریعت اسلام مکروه و گناه کبیره تلقی میگردد و نه اینکه حمل بر سجدۀ عبادت شود و محکوم به کفر و شرک گردد (ناطقی: «الأجناس»، ج 1، ص 440-441؛ ابن مازه: «المحیط البرهانی»، ج 5، ص 395-396؛ ماتریدی: «تأویلات القرآن»، ج 1، ص 87). عینِ همین اصل بر سائر اعمال مسلمانان چون دعا کردن حین زیارت قبور، جستن درمان و تداوی نزد پزشک یا طبیب، وغیره تطبیق میگردد. ولیکن این با اصول شرکانگاریِ محمد بن عبدالوهاب – که به روایتِ حاکم در میان اهل سنت امروزی مبدل شده – در اختلاف جدی قرار دارد.
-
جمعبندی
از میان نسل سلف صالح و از میان امامان اولیۀ چهار مذهب اهل سنت، امام ابوحنیفه یگانه شخصیتی است که رسالههایی در اصول اعتقادی و کلامی از وی بجا مانده اند. هرچند امام ابوحنیفه پس از مدتی از اشتغال به علم کلام، به فقه روی آورد و تا پایان عمر بر فقه تمرکز ورزید، ولی گرایشهای کلامی و استدلالی در بسا از آرای فقهی و اصولی او دیده میشوند. از همین رو، او نه تنها در فقه بلکه در کلام نیز امام اهل سنت دانسته میشود.
امام ابوحنیفه اصول اعتقادی را که از استادان فقیه خود چون حماد بن ابی سلیمان، عطاء بن ابی رباح، عامر شعبی، علقمه بن مرثد، و از استادان محدثاش چون ابوبکر زهری، قتاده، نافع مدنی، اعمش، حَکم بن عتیبه و چندین محدثین تابعی دیگر دریافته بود، که خط اصلیِ اعتقاد اهل سنت را ترسیم مینمایند، صادقانه به شاگردان خود انتقال داد و تدریس نمود. او در مقابل آراء و افکاری که از بینش تکفیری خوارج متأثر گشته بودند، به دفاع از اصول اعتقادی روایتشده از اصحاب و تابعین مبنی بر عدم تکفیر گنهکاران برخاست، و سرانجام از جانب خوارج، گروههای شبهخوراج از اهل حدیث، و از جانب معتزله به عقیدۀ مرجئه متهم شد، درحالیکه امام ابوحنیفه عقیدۀ گروه مرجئه را مبنی بر اینکه گناه در موجودیت ایمان زیانی ندارد صریحاً نقد نموده است.
امروز با گذشت دوازده قرن از زمان امام ابوحنیفه، دیدگاههای شبهخوارج به روایتِ حاکم در میان اهل سنت مبدل شده است، و نیاز جدی وجود دارد تا رَوِش و اصولِ سلف را که امام ابوحنیفه در باب ایمان و تکفیر بما گزارش داده مورد مطالعه، تبیین و تبلیغ قرار دهیم. همزمان میباید که دیدگاههای تکفیری شبهخوارج – که امروز از جانب بعضی از گروهها بنام عقیدۀ سلف یا بحیث موقف اهل سنت تبلیغ میگردند – مورد نقد قرار داده شوند، و مشترکات اصولی شان با خوارج در تکفیر و شرکانگاری برملا و برجسته گردند. همانگونه که امام ابوحنیفه استوار و صریح از اصول اعتقادی که از دهها استاد فقیه و محدثاش از نسلِ تابعین دریافته بود پاسبانی نمود، هرچند به بهای اتهامات مرجئه بودن و به بهای تکفیر و تضلیل شدنش هم تمام شد، امروز بر راهروان مذهب اوست تا از تفکیک و تمییز بخشیدن اصول اعتقادی امام ابوحنیفه از آنچه که از جانب مخاصمینش بگونۀ فریبنده تحت نام مذهب حنفی و اهل سنت تبلیغ میگردند جسورانه به مبارزۀ فکری و علمی بپردازند.
مآخذ و مراجع:
ابوحنیفه، نعمان بن ثابت: «الفقه الأکبر» به روایتِ حماد بن ابوحنیفة، در «الفقه الأکبر ویلیه وصیة أبی حنیفة لأصحابه»، تصحیحِ ابوشعبه سنبادی. نشر مجازی.
ابوحنیفه، نعمان بن ثابت: «الفقه الأبسط» یا الفقه الأکبر به روایتِ ابومطیع حکم بلخی، در «الفقه الأکبر ویلیه وصیة أبی حنیفة لأصحابه»، تصحیحِ ابوشعبه سنبادی. نشر مجازی.
ابوحنیفه، نعمان بن ثابت: «الوصية»، در :الفقه الأکبر ویلیه وصیة أبی حنیفة لأصحابه، تصحیحِ ابوشعبه سنبادی. نشر مجازی.
ابوحنیفه و ابومقاتل سمرقندی: «العالم والمتعلم». در :«العالم والمتعلم ویلیه رسالة أبي حنیفة ألی عثمان البتي»، تصحیح محمد زاهد کوثری. 1368 هـ.
ابوحنیفه و ابومقاتل سمرقندی: «الرسالة إلی عثمان البتي». در :«العالم والمتعلم ویلیه رسالة أبي حنیفة ألی عثمان البتي»، تصحیح محمد زاهد کوثری. 1368 هـ.
ابن تیمیة: «مجموع الفتاوی». تصحیحِ عبدالرحمن بن محمد بن قاسم. وزارة الشؤون الإسلامية والدعوة والإرشاد السعودية، 1425هـ
ابن مازه، محمود بن احمد بخاری: «المحیط البرهاني في الفقه النعمانی»، تحقیق عبد الکریم السامي الجندي، دار الکتب العلمیة، بیروت: 1424 هـ.
بزدوی، فخرالاسلام علی بن محمد: «کنز الوصول إلی معرفة الأصول»، تحقیق سائد بکداش، دار السراج، مدینه: 1437 هـ.
بزدوی، ابوالیُسر محمد بن محمد: «أصول الدین»، به تصحیح هانس بیتر لنس، المکتبة الازهریة للتراث، قاهره: 2003م.
بغدادی، ابوبکر خطیب: «تاریخ بغداد»، تحقیق بشار عواد معروف، دار الغرب الإسلامي، بیروت: 1422 هـ.
تمیمی، تقی الدین بن عبدالقادر: «الطبقات السنية في تراجم الحنفية»، تحقیقِ عبد الفتاح محمد الحلو، دار الرفاعي، ریاض: 1403 هـ.
جویا، محمد عمر: «احرف سبعه، نظم و معنی قرآن، و اعجاز نظم قرآن از دیدگاه مذهب حنفی»، مرکز مجازی مطالعات و احیای آثار اسلامی بینات، سرطان 1400 هـ ش. https://bayyinat.org/?page_id=1116
جویا، محمد عمر: «نقد بر تقسیمبندیِ دوگانۀ توحید از ابن تیمیه و وهابیها»، مرکز مجازی مطالعات و احیای آثار اسلامی بینات، حوت 1402 هـ ش. https://bayyinat.org/?page_id=1732
دارمی، ابوسعید عثمان سجستانی: «نقض علی المریسي الجهمي العنید». تصحیح رشید بن حسن الألمعي. مکتبة الرشد. الریاض: 1998م.
زرنجری، ابوالفضل بکر بن محمد: «مناقب أبي حنیفة»، تصحیحِ مراد شمشیک و شعبان قوتوق، نشریۀ تحقیق اسلامی، جون 2018 م، ص 67-167.
صابونی، نورالدین احمد بخاری: «رهنمون بسنده در اصول الدین: ترجمۀ الکفایة في الهدایة»، ترجمۀ محمد عمر جویا، انتشارات سعید، کابل 1402 هـ.
طحاوی، ابوجعفر: «العقيدة الطحاویة» در ضمیمۀ: «رهنمون بسنده در اصول الدین: ترجمۀ الکفایة في الهدایة»، ترجمۀ محمد عمر جویا، انتشارات سعید، کابل 1402 هـ.
قرشی، عبدالقادر: «الجواهر المضية في طبقات الحنفیة»، تحقیقِ عبد الفتاح محمد الحلو، دار هجر للطباعة والنشر، قاهره: 1415 هـ.
ماتریدی، ابومنصور محمد: «کتاب التوحید»، تصحیحِ سعد الدمنهوري، مکتبة الغانم، اردن: 2023 م.
ماتریدی، ابومنصور محمد: «تأویلات القرآن»، تصحیحِ خلیل ابراهیم قچار، دار المیزان، استانبول: 2006 م.
محق، محمد: «از مُصحف خرد: مباحثی در راستای روشنگری دینی»، کتابِ کابل، تورنتو: 1403 هـ.
ناطقی، ابوالعباس طبری: «الأجناس»، تحقیق عبدالله بن سعد الطخیس، دار المأثور، مدینه: 1437 هـ.
نسفی، ابوالمعین میمون: «تبصرة الأدلة في أصول الدین»، تصحیح کلود سلامة، المعهد العلمي الفرنسي للدراسات العربية، دمشق: 1990 (جلد 1) و 1993 (جلد 2).
پاورقیها:
[1] ایلاء : سوگند خوردن شوهر برای ترک کردنِ همخوابگی با زن است.